جدول جو
جدول جو

معنی بجان آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

بجان آمدن(مِ)
زله شدن. سته شدن. مانده شدن. (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن. به ستوه آمدن: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده. (گلستان سعدی).
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی.
حافظ.
، از اسبان یکصد و زائد از آن. (منتهی الارب). یکصد و زیاده از سواران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بجان آمدن
بستوه آمدن بتنگ آمدن بیزار شدن از زندگانی
تصویری از بجان آمدن
تصویر بجان آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
بجان آمدن((بِ. مَ دَ))
به تنگ آمدن
تصویری از بجان آمدن
تصویر بجان آمدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
دوباره آمدن، برگشتن، به جای خود برگشتن، برای مثال اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید / عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید (حافظ - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از به جان آمدن
تصویر به جان آمدن
کنایه از خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن، برای مثال بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲ - ۶۶۷)، بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر:
بجام اندرون گوهر شاهوار
بت آرای با افسر و گوشوار.
فردوسی.
بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین
بر او ماه و پروین کنند آفرین.
فردوسی.
یکی دختری دارد آن نامدار
ببالای سرو و به رخ چون بهار
بت آرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین.
فردوسی.
بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین
گسسته شود بر بتان آفرین.
فردوسی.
نگاری بود بنگاریده دادار
بت آرایش نگاریده دگربار.
(ویس و رامین).
دگرباره فرودآمد بت آرای
نگار آن سمن بر را سراپای.
(ویس و رامین).
بت آرای خیلی در آن انجمن
که بودند از پیش آن بت شکن.
اسدی (گرشاسب نامه).
، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی:
ببر نامۀ من بر رای هند
نگر تا که باشد بت آرای هند.
فردوسی.
بت آرای فرخنده دستور من
همان گنج و پرمایه گنجور من.
فردوسی.
دو شاه بت آرای و یزدان پرست
وفا را بسودند با دست دست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ نَ)
بار دادن. باردار شدن. به ثمر رسیدن. مثمر شدن. حاصل آوردن. به میوه و گل نشستن درخت. گل و میوه آوردن:
مگردان بما بر دژم روزگار
چو آمد درخت بزرگی ببار.
فردوسی.
بسی برنیامد برین روزگار
که آزاده سرو اندر آمد ببار.
فردوسی.
آدم دیگرباره بر گاو شد و گندم بکشت و ببار آمد و بکوفت و پاک کرد. (قصص الانبیاء).
دانه به انبازی شیطان مکار
تا ز یکی هفتصد آید ببار.
نظامی.
هر آنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیامد ببار.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(زَ شُ دَ)
ناگوار افتادن. ناگوار آمدن. دشوار افتادن، گران آمدن گفتاری به کسی. برخوردن به او: مهر فیروز گفت که اگر بر تو گران نیاید مرابدان مقام شما توانی برد. (تاریخ طبرستان ص 68).
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بویی در نمک دارد دهانت.
نظامی.
که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند و بر ما گران آمد. (گلستان سعدی). مرا که پروردۀ نعمت این خاندانم این سخن گران آمد. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
آشکار شدن. هویدا گشتن:
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب شمس تلالا برافکند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ زَ دَ)
خسارت و ضرر رسیدن:
زیانی که آمد بر آن کشتمند
شمارش بباید گرفتن که چند.
فردوسی.
ز بد کردن آید به حاصل زیان
اگر بد کنی غم بری از جهان.
فردوسی.
مایه عشق تست چون او حاصل است
شاید ار عمری زیان می آیدم.
خاقانی.
، آسیب و گزند رسیدن:
گذشتن زسوراخ پیل ژیان
تنش را ز تنگی نیامد زیان.
فردوسی.
ببین تا کدام است از ایرانیان
نباید که آید به جانش زیان.
فردوسی.
به نامه گفت ویسا نیک دانی
که چند آیدمرا از تو زیانی.
(ویس و رامین).
چو من برگردم از پیشت بدانی
کزین تندی ترا آید زیانی.
(ویس و رامین).
کنون بر خویشتن کن مهربانی
برو تا بر تنت ناید زیانی.
(ویس و رامین).
رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود.
- بزیان آمدن، تلف شدن. کشته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هزار هزار اشتر بزیان آمدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). گفتند شاها مپرس، هزار و پانصد مرد از ما بزیان آمدند و اینک دشمن در قفاست. (اسکندرنامه ایضاً). امااز لشکر شاه هیچ بزیان نیامد. (اسکندرنامه ایضاً). بسیار از لشکر شاه به تیر و سنگ بزیان آمد. (اسکندرنامه ایضاً). یکی از لشکر شاه بزیان نیامده بود. (اسکندرنامه ایضاً).
- ، بد شدن. (از یادداشت ایضاً). ضایع و خراب شدن: پس شاه اسکندر با خود اندیشه کرد که اگر من امروز این دختر را از این جا بازگیرم کار بزیان آید و اسیران در دست او بمانند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). و فلک روا نداشت، آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد. (چهارمقالۀ نظامی). برای آنکه بزیان نیاید و نم نرسد، نان را خشک می کنند. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نزول باران. فرود آمدن باران. باریدن باران. فروریختن باران. باران باریدن
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ مَ هََ)
در طلب نر برآمدن حیوان. طالب نر شدن ماده. و رجوع به گشن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ طَ)
مفید بودن. فایده داشتن. (ناظم الاطباء). لازم بودن:
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که گفتار بیشی نیاید بکار.
فردوسی.
اگر صد هزارند و گر صد سوار
فزونی لشکر نیاید بکار.
فردوسی.
تو این تاج و انگشتری را بدار
بود روز کاین هردو آید بکار.
فردوسی.
ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلید باغ ما را ده که فردامان بکار آید.
فرخی.
امیر ضعیف بکار نیاید. (تاریخ بیهقی).
بود پادشا سایۀ کردگار
بی او پادشاهی نیاید بکار.
اسدی.
خرد ما را بکار آید اگر چند
نمیدارد بکارش نابکاری.
ناصرخسرو.
با خاطر منور روشن تر از قمر
ناید بکار هیچ مقر قمر مرا.
ناصرخسرو.
فعل و سخن مر ترا بکار کی آید
چون تو همی مست کرده ای دل هشیار.
ناصرخسرو.
گفت چرا مرا میزنید آنکس را میطلبم که شما او را میطلبید و من پیش از شما او را شناخته ام مرا مزنید که من شما را بکار آیم. (قصص الانبیاء ص 199).
و اسبابی که پارسیان را بکار آید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137). و گیاه مرغزار ’قالی’ بزمستان بکار آید و تابستان چهار پایان را زیان دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 154).
درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید بکاری.
نظامی.
هرکه کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت بکار.
نظامی.
بکار آی اندرین کارم به یک چیز
که روزی من بکار آیم ترا نیز.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ ءَ)
مرکّب از: ب + راه + آمدن، سر براه شدن. ارشاد و هدایت شدن. راه یافتن:
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید براه.
فردوسی.
به برسم شتابید و آمد براه
بجایی که بود اندر آن بارگاه.
فردوسی.
بدرگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن براه آمدند.
فردوسی.
چون ز حسرت رست وباز آمد براه
دید برده دزد رخت از کارگاه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ بَ)
مرکّب از: ب + جوش + آمدن، جوش آمدن. بحد جوشیدن رسیدن. رجوع به جوش آمدن شود، کنایه از رسیدن خدمت بزرگی یا به دولتی. (آنندراج)، کنایه از رسیدن به دولتی باشد یا رسیدن به خدمت دولتمندی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بحالت اصلی آمدن. (آنندراج). شفا یافتن. افاقه حاصل کردن. بیرون آمدن از حالت مرض و شفا یافتن. (ناظم الاطباء) :
صبحدم قرص تباشیر آورد از آفتاب
تا بحال از حکمتت آید مزاج روزگار.
اثر.
و رجوع به حال و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به تنگ آوردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). عاجز کردن. بستوه آوردن. زله کردن.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن:
آن زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
رودکی.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک.
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون.
فردوسی.
نماندند یک تن در آن جایگاه
بیامد برون رستم کینه خواه.
فردوسی.
به میدان جنگ ار برون آمدی
به مردی ز مردان فزون آمدی.
فردوسی.
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن.
فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330).
دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله.
عسجدی.
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر.
ناصرخسرو.
بدانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از ژرف چه مردوار.
ناصرخسرو.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین.
نظامی.
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم درنورد.
نظامی.
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام.
نظامی.
بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است
که تیر وهم برون آید از کمان گمان.
سعدی.
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست.
سعدی.
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی.
سعدی.
مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد.
k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>انسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ مَ)
فریاد رسیدن. آواز آمدن. آوایی شنیده شدن: حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته.
خاقانی.
ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفی اﷲ در تو گویی ذره ای ز آن درگرفت.
خاقانی.
بانگ آمد از قنینه کاباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی.
خاقانی.
- بانگ برآمدن، آوا برخاستن. آهنگ بلند شدن. فریاد و فغان برخاستن. آوا درافتادن: و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. (تاریخ بیهقی).
نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد.
خاقانی.
شی ٔ اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که گشایند بر تو در.
خاقانی.
بانگ برآمد ز خرابات من
کی سحر اینست مکافات من.
نظامی.
زهر بیاور که از اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش.
سعدی (طیبات).
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار بگویید که بسیار نباشد.
سعدی (طیبات).
در خرمی بر سرائی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی (بوستان).
ناگه ز خانه بانگ برآید که خواجه مرد.
سعدی.
استنقاع، بانگ برآمدن. (تاج المصادر بیهقی).
- به بانگ آمدن، به آواز آمدن. خواندن. متغنی شدن: عندلیب هنر به بانگ آمد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
لغت نامه دهخدا
(مُ لا)
برآورده شدن. برآمدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به محل آمدن. بازگشتن، پرشکم گردیدن از شیر و آب. (آنندراج) (از منتهی الارب). پر شدن شکم از شیر و آب. (از اقرب الموارد). پرشکم شدن از شیر و آب و سیر شدن. (ناظم الاطباء) ، تسکین نیافتن. (آنندراج). سخت تشنه شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سست گردیدن. (آنندراج) :بجر عنه، سست گردید از وی. (منتهی الارب). سنگینی کردن کار بر کسی و سست گردیدن از آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ دَ / دِ)
ناخوش. بی دماغ. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چه پرسی ز جان بجان آمده
گلی در سموم خزان آمده.
؟ (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باران آمدن
تصویر باران آمدن
فرود آمدن باران نزول بارش باران باریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجان آوردن
تصویر بجان آوردن
بتنگ آوردن، کشتن قتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون آمدن
تصویر برون آمدن
بیرون آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براه آمدن
تصویر براه آمدن
ارشادوهدایت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجا آمدن
تصویر بجا آمدن
برآورد شدن، برآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران آمدن
تصویر گران آمدن
ناگوار افتادن، دشوار افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
برگشتن، رجعت کردن، بازآوردن، تجدید کردن، برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آمدن
تصویر باد آمدن
وزیدن باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
تربیت شدن، پرورش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران آمدن
تصویر گران آمدن
((~. مَ دَ))
ناگوار افتادن، ناگوار آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
((مَ دَ))
تربیت شدن (چه خوب چه بد)
فرهنگ فارسی معین
خارج شدن
متضاد: داخل شدن، دمیدن، روییدن، سرزدن، سبز شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بستوه آمدن، به تنگ آمدن، بیزار شدن، خسته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد